آوینا خانمآوینا خانم، تا این لحظه: 11 سال و 23 روز سن داره

عشق مامان بابا آوینا

یک ماهگی

قرار بود واسه یکماهگی ببرمت عکاسی شب قبلش که شما سی روزه بودی لباس جدیدتو تنت کردم و رفتم واست جوراب وکش سرت را بیارم که بابایی گفت آوردی بالا زود اومدم بالا سرت بابایی گفت از بینی ات هم دادی بیرون اشکم دراومد ترسیدم بغلت کردم آوردمت بالا بابایی گفت نترس بدش به من اینجور بگیرش می ترسیدم خفه شده باشی   ٢٢ام هم رفتیم آتلیه مژه همون عکاس عروسی مامان و بابا و ازت عکس گرفتیم اونجا گفتن زوده ما از یکماهه عکس نمیگیریم ولی به اصرار ما گرفتن یکم اذیت شدی ولی عکسهات خوب شد میخوام هرماه بیارمت دوتا ازت عکس بگیرم که واست آلبوم درست کنم ...
23 ارديبهشت 1392

آزمون استخدامی بابایی

بابایی امتحان استخدامی داشت رفتیم ماهشهر خونه دایی علی حسین کلی ذوقتو میکرد هی میرفت و میومد میبوسیدت طفلی آجی میخواد اینم عکس شما با روژان نوه عمو محمود روژان 47روزه بود شما 20روزه ...
5 ارديبهشت 1392

آوینا زردی گرفت

دو روز بعداز تولدت احساس کردم یه مقدار زرد شدی شنبه شب بردیمت پیش دکتر عباسی راد واست آزمایش نوشت دودل بودم ببرمت آزمایش بدی آخه دلم نمیومد ازت خون بگیرن ولی دلو به دریا زدیم شما با بابایی و مامان جون رفتید آزمایش دادید من تو ماشین بودم یکساعت بعد جواب رو گرفتیم من کلی گریه کردم هی خودمو سرزنش میکردم که چرا شما زردی گرفتید حتما واسه این بوده که یکم زودتر بدنیا آوردمت همون شب دستگاه فوتو تراپی کرایه کردیم از ساعت یکشب گذاشتمت تو دستگاه تا صبح پا به پات نشستم کلا این چند روز واسه دردهام خواب ندارم و همش هم نگران شما هستم ازبس ریزی   ورم هام هنوز کم نشده بمیرم واست یکشنبه تعطیل بود شهادت حضرت فاطمه زهرا بود ،هنوز وق...
24 فروردين 1392

بابابزرگ مامانی

همون شب که از دکتر اومدیم و جواب آزمایش بیلی روبین رو گرفته بودیم دایی حسن و بابابزرگ مامانی شام مهمان بودن من تا رسیدم رفتم تو بغل بابابزرگ کلی گریه کردم باببزرگ تو گوش شما اذان خوند ...
24 فروردين 1392

بدون عنوان

روز پنجشنبه ساعت 10و نیم متولد شدی و زندگی جدیدی به من و بابایی دادی بهترین روز زندگی من و بابایی و پر استرس ترین و سخت ترین روز زنذگی من بود خدایا هزار بار شکرت واسه این نعمت زیبا که بهمون دادی  قد :49 وزن:2850 دور سر:35.5    
21 فروردين 1392

روز به یادموندی

شنبه رفتیم مطب خانم دکتر طاهره فرهمندیان واسه تاریخ زایمان و کارهای پیش از عمل خیلی شلوغ بود آخه اولین روز کاریش بعداز تعطیلات بود برگه بیهوشی گرفتیم رفتیم دنبال دکتر بیهوشی که اونیکه گفته بود برم روز 5شنبه شیفت کاریش نبود بایستی میرفتیم پیش خانم دکتر عبادی که ایشون هم مرخصی بودن و گفتن 3شنبه میادش دوباره رفتیم پیش منشی دکتر فرهمندیان که واسه بقیه کارها پرونده را گرفتیم و گفت 4شنبه برو بیمارستان واسه آزمایشها 3شنبه رفتیم کارهای بیهوشی هم انجام دادیم به خاله زهره هم اس دادم که سفارشمو به دکترها بکنه و گفتم من خیلی میترسم بشون بگو 4شنبه صبح همراه بابایی رفتیم بیمارستان طالقانی اولش رفتیم پیش آقای عبادی همسر خانم جمال همکا...
21 فروردين 1392

آخرین سونو در هفته 26ام بارداری

دیشب همراه بابای رفتیم سونو.آقای دکتر مهربون نی نی خوشملمو نشونم داد و گفت خداروشکر همه چیز خوبه وزن جیگر هم شده 2700 بابایی وقتی شنید کلی ذوق کرد و با هم رفتیم فروشگاه بی بی سنتر دوباره یه بسته پوشک گرفتیم +پستونک واسه گول زدنت و کهنه نخی واسه مواقع ضروری و پودر ماشین واسه لباسهات و پن واسه شتشوی پایین تنه ات عزیزم آخر شب هم که امودیم خونه بابایی با کلی ذوق و شوق ساک بیمارستانو بست ولی من تو دلم آشوب بود و ترس تمام وجودمو گرفته بود  نه از اینکه داری میایی از ترس زایمان ...
7 فروردين 1392

بدون عنوان

سلام هنوز دخترم قدم به این دنیای جدید نذاشته الان ٣٣هفته است یه نی نی خوشگل رو تو دلم نگه داشتم بابای عاشقه تکوناشه هنوز نیومده خوب تو دل بابای جا باز کرده فدات بشه مامانی شبا خواب نذاشتی واسه مامان ...
17 اسفند 1391