آوینا خانمآوینا خانم، تا این لحظه: 11 سال و 23 روز سن داره

عشق مامان بابا آوینا

اولین ماه رمضان

دخترم امسال اولین ماه رمضانیه که شما به جمع خانواده کوچیک ماه اضافه شدی . قربونت برم سال گذشته تو همین موقعه ها بود که منتظر بودیم کم کم من باردار بشم و شما خشگل خانم پیدا بشی. من وبابایی خیلی خوشحالیم که شما رو داریم. بابایی همیشه میگه خیلی دوست داره و جونشو واست میده منم همینطور جیگرم. دیروز اولین روز ماه رمضان بود من چون به شما شیر میدم روزه نمیگیرم .افطار خونه مامان بزرگ دعوت بودیم . این اولین افطاری با شما در امسال بود عزیزممممممممم لب تاب واسش یه مشکلی پیش اومده نمیتونم سایز عکسهارو کم کنم واسه همین فعلا عکس نمیتونم بزارم. راستی دیشب رفتم سراغ لباسهای مجلسیت وااااااااا دارند کم کم اندازه تنت میشن وبعضی هم کوچیک شدن . قربو...
20 تير 1392

روزگار ما

عزیزم دیروز ظهر بابایی ناهار اومد خونه که قبل از شروع ماه رمضون آخرین ناهار رو باهم باشیم امسال ماه رمضان من نمی تونم روزه بگیرم آخه شما هنوز شیر منو میخوری و من ضعف میکنم 16 ساعت روزه باشم من شمغول درست کردن کتلت شدم گفت وحید جان حواست به دخملی باشه بابایی هم شما رو گذاشت تو کریر . یه دفعه گفت بدو بیا نگاه کن داره چکار میکنه!!!!! اومدم دیدم شما هی عروسک جغجغه ای رو میگیری ول میکنی و هی از زیر عروسکها اونارو میگیرید و ول میکنید و هولشون میدید !!!! قربونت برم که میتونی خوب اشیا رو درک کنی و بگیری شب هم مامان جون زنگ زد گفت دایی مجید روزه بوده شام بیاید اونجا قبلش شما رو حمام دادم  و خودم هم یه دوش گرفتم بابایی گفت تا تو د...
19 تير 1392

عروسک

یادم رفت بنویسم مامان بزرگ رفته بود با عمو اسماعیل مسافرت واسه همین یه چند وقتی نبود وقتی اومد دلش واست خیلی تنگ شده بود واسه همین من به بابایی گفتم بیارش خونمون ،دوروز موند بعدش رفت وقتی رفت دوباره تنها شدیم و حوصلمون سر رفت واست سوغاتی یه عروسک خرس آورده بود،دستش درد نکنه ...
17 تير 1392

موها پررررررررررررر

جمعه با مامان جون تصمیم گرفتیم موهاتو کوتاه کنیم که از این حالت برق گرفتگی دربیایی من بغلت کردم  مامان جون یواش یواش موهاتو چید بعدش دیدم هنوز نامرتبه خودم با همکاری زن دایی سهیلا دست بکار شدیم و مرتبش کردیم تاج خروسی آرایشگاه مامان جونی   اینم موهات که واست یادگاری جمعشون کردم بعداز آرایشگری مامان جون شبیه پسرها شدی هاااااااااااا ...
17 تير 1392

بغلم کن

جمعه ساعت 12ونیم من و شما از خواب بیدار شدیم آخه شبش دیر خوابیده بودیم، ظهر رفتیم ناهار خونه مامان جون اونجا شما یه کار جالب انجام دادای وقتی بهت گفتم بیا بغلم کمرتو قوس دادی که یعنی بغلم کن زن دایی سهیلا هم میگفت پس الان وقت جشن کمریه ههههه بابا قرار نشد من هی واسه هر پیشرفت دخملی جشن بگیرم که شب به پیشنهاد من رفتیم خرمشهر زیر پل نشستیم شام هم ساندویچ فلافل خوردیم البته بخاطر جشن کمری شما ما شام دادیم   ...
16 تير 1392

سردرد مامانی

چند روزیه من سر درد هام شروع شده دختری شنبه مامان جون رفته بود اهواز آخه داداشش از مکه اومده  بود منم حسابی سرم درد میکرد عصر بابایی که اومد یکم شما رو گرفت من یکم استراحت کردم آخه شما نمیزاری من بخوابم آخر شب بابایی واسه تغییر روحیه بردمون بیرون یکم ماشین سواری بعدش رفتیم خونه مامان جون  آخه هرروز صبح میاد بهت سر میزنه امروز صبح چون نبود .اونجا شما بی تابی کردی و بد قلقی واسه همین اومدیم خونه . به بابایی گفتم حواسش بهت باشه تا زود لباسهامو عوض کنم بیام بخوابونمت اومدم دیدم گذاشته شما رو روی تخت.و داری با عروسکهای بالا تخت بازی میکنی و دست و پا میزنی!!!! آخه دخمل الان وقته خوابه نه بازی؟؟؟؟؟  واسه مامان من فقط ...
13 تير 1392

گرفتن اشیا

عمه بزرگم واست یه بسته جغجغه گرفته ولی زیاد از صداشون خوشت نمیاد ولی من اون مدلهاشو که کم صداست رو واست گذاشتم که بازی کنی دارم کم کم گرفتن اشیا رو یادت میدم     یه روز که گذاشته بودمت تو کریر دیدم خودت داری سعی میکنی جغجغه رو بگیری فدات جیگر مامان بابا ...
13 تير 1392