آوینا خانمآوینا خانم، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

عشق مامان بابا آوینا

تب

عزیزم واسه خاطر واکسن دوروز بیحال بودی و تب میکردی عزیزم منم که مریض بودم و شما هم اصلا دل و دماغ نداشتی قربون لپ سرخ شده ات عزیزم تازه از بیرون اومده بودیم هم بدحال بودی هم هوا گرم بود ...
26 مرداد 1392

تولد 4ماهگی

دیشب با تاخیر چندروزه واسه خاطر اینکه عزیزم من بدجور سرماخوردم و گلودرد شدید دارم تولد 4 ماهگیت رو گرفتم. دایی مجید ،زندایی سهیلا و مامان جون اومدن. کلی هم خوش گذشت.ماشالا به جونت عزیزم کم کم داری شیطون میشی.خوشحالم که از مهمانداری خوشت میاد.وقتی زندایی اومد کلی ذوق کردی رفتی بغلش. از چی تعجب کردی مامانم!!!!!!!!!!!! عکاس امشبمون دایی مجید بود از هرچی هی عکس گرفت ولی خدایش خوب سوژه هایی رو شکار کرد کیک مامان پز اصلا نمیزاشتی کیک جلوت باشه تا ازت عکس بگیریم می خواستی بگیریش ای چیه ؟؟؟؟؟؟؟مال خودمه!!!!! بزار دست بزنم ببینم پس ماله منه هوراااااااااااااااا     ...
26 مرداد 1392

لثه

عزیزم مدتیه خیلی لثه هات خارش دارن و آب از لبهای خوشگلت همیشه آویزونه.واست لثه گیر گرفتیم ولی زیاد علاقه به گرفتن اونو نداری منم مجبورم خودم بزارم تو دهنت و روی لثه هات بکشم و از خارش لثه هات کم کنم کلی خوشت میاد و لذت میبری جیگر طلای من. بمیرم که خیلی اذیتی ...
24 مرداد 1392

واکسن 4ماهگی

دیروز صبح با مامان جون رفتیم بهداشت واسه معاینات و واکسن 4ماهگی شما عزیز دلم. با توجه به اینکه تو دوران کمبود دارو هستیم به سختی قطره فلج اطفال واست پیدا کردم که یکی از همکارا واست آورد. . قد و وزن شما در 4ماهگی: قد 59سانتیمتر وزن 5800گرم دختر گلم من اصلا دل دیدن واکسن زدن رو ندارم واسه همین مامان جون اومد که کمکم باشه. جای واکسن ...
24 مرداد 1392

اولین عید فطر

دختر خوشگلم عیدت مبارک امسال اولین عید فطر بزرگترین عید مسلمانان جهان با شما بودیم و رفتیم نماز عیدفطر هم خوندیم. صبح زود با بابایی و مامان جون دایی حسن رفتیم سمت جایگاه نماز .کالسکه هم بردیم که هنگام نماز شما توش بخوابی.تمام فکرم این بود یه وقت اذیت بشی و گریه کنی من نتونم نماز بخونم یا اینکه بین نماز مجبور به قطع نمازم بشم.گذاشتمت تو کالسکه و جلوم قرارت دادم که ببینمت. با تمام این فکرهام نماز شروع شد و شما اصلا اذیت نکردی و همش موقع نماز هواسم به شما بود و نگات میکردم و شما قرار خودت و بازی بودی و گاهی چهره منو از بین چادرم میدی و میخندیدی و گاهی به اونطرفت نگاه میکردی میخندیدی .وقتی نماز تمام شد به اون سمتی که شما رو مشغول کرده بود نگ...
20 مرداد 1392

یک کار خوب یک یک کار بد

اول اون کار خوبو بگم: عزیزم واست یدونه لباس خوشگل دیگه دوختم یک دست پیراهن و شورت ببین چقد بهت میاد کار بد: دیروز صبح داشتم ناخن هاتو میگرفتم که یک دفعه صدای جیغت دراومد نگاه کردم وایییییییییییی بمیرم سر انگشت شصتت رو چیدم و خون اومد وووووی کور شم آخه مامان هی دستتو تکون میدادی خیلی ناراحت شدم و گریه کردم . بابایی واست چسب زخم زد ولی شما بعداز چنددقیقه کردی تو دهنت و خیسش کردی و دوباره ازش خون اومد دستتو شستم و دوباره چسبش زدم و بعدازینکه خوابیدی چسبو دیگه دراوردم خداروشکر خونش بند اومد و پوستش بسته شد. ببخشید مامانی ...
10 مرداد 1392

اولین شب قدر

عزیزم امسال اولین شب قدری هست که  شما با ماهستی .پارسال این موقع یه نقطه بودی تو دلم قربونت برم .عزیزم بیا باهم دعا کنیم: خدایا به حق این شب به همه مریضها شفا بده ،به همه اونایی که در انتظار فرزندی هست فرزندی سالم صالح بده . به حق این شب یه نی نی هم به دوستم که واسش همیشه دعا میکنیم بده و به خانواده کوچلوشون مثل خانواده ما گرمی بده. الهی همه جوونهامون به راه راست هدایت بشن.دایی محسن و میلاد هم برن سر کار. خدایا ما را ببخش و بیامرز. دخترم  دعا کن واسه مامان بابایی مشکلشون حل بشه. راستی اینم بگم از اول شروع دعا جوشن کبیر بیدار بودی هی شیر میخوردی و خوابت میبرد ولی دوباره بیدار میشدی هی شیر میخوردی . هنوز هم...
6 مرداد 1392

اولین مهمانی

پنجشنبه شب واسه افطار مهمان داشتیم .این اولین مهمانی با وجود شما برگزار شد.از شب قبلش استرس کارهامو داشتم  و بنظر میومد  شما هم استرس داشتی آخه تا 2ونیم شب نخوابیدی. مرتب شیر میخوردی. خلاصه اینکه خیلی وابسته ام شدی  و افکار منو میخونی.من از صبح تا شب کار داشتم و هر یکساعت یه بار میومدم پیشت بهت شیر میدادم و میرفتم سراغ کارام از تو آشپزخونه صدات میزدم نگات میکردم بابایی هم ازت مراقبت میکرد .گاهی نگاهت میکردم میدیدم انگشتتو مک میزدی خودت بدون من خوابت میبرد .این واسه اولین بار بود که مستقل میخوابیدی. بمیرم واست که نتونستم اون شب واست مادری کنم. فقط شیر استرسی بهت دادم. مامانی خیلی دوست دارم و میدونم همه چیز رو خو...
29 تير 1392