آوینا خانمآوینا خانم، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

عشق مامان بابا آوینا

یک اتفاق بد....

دیشب تو آتلیه مشغول عکس گرفتن که بودیم یک اتفاق بد افتاد ..... داشتیم عکس میگرفتیم که واسه یه مدلش شما رو بصورت لمیده گذاشتن روی یه کوسن صورتی . سرت روش بود و خودم هواسم بهت بود که نیافتی .یه آن سرمو چرخوندم داشتم صحبت میکردم ،بابایی هم تو اتاق نبود ،یه دفعه یه چیزی گفت گرومممممممممممم برگشتم نگات کردم  با سر خورده بودی زمین .زود بلندت کردم بغلت کردم اولش گریه نمیکردی ولی ترسیده بودی ولی از استرس من شما افتادی به گریه منم گریم گرفت اشکم اومد پایین ولی خودمو کنترل کردم که بابایی نفهمه چی شده . بغلت کردم قربون صدقه ات رفتم خداروشکر چیزیت نشده بود زود خوب شدی.   اینم عکس امروز شما راستی لباسهای سایز یک اندازه ات شدند . ...
24 تير 1392

برنامه ها باتو تنظیم میشه

عزیزم روز شنبه نویت داشتیم بریم عکس سه ماهگیت رو بگیری صبح تماس گرفتم واسه اینکه بدونیم ساعت چند نوبتته . با کلی بحث گفتن ساعت هفت ونیم بیارش .آخه بابایی روزه است گناه داره اذیتش کنیم. به مامان جون هم گفته بودم چون میخوایم ببریمت آتلیه وقت نمیکنم افطاری رو آماده کنم واسه همین میایم افطار اونجا از اونجا که دیر به دیر میبرمت حمام امروز نوبت حمامت هم بود با کمک بابایی حمامت دادم و بعدش شیر بهت دادم خوابیدی . ساعت 7وربع بود وهنوز خواب بودی .آخه امروز خیلی کم خوابیده بودی و هم اینکه ... نکرده بودی میدونستم بیدارت بکنم بداخلاقی !!!! بابایی اصرار میکرد بیدارت کنه من هم انکارآخر بابایی پیروز شد و بیدارت کرد .شما هم با غر بیدار شدی بهت شیر دا...
24 تير 1392

اولین ماه رمضان

دخترم امسال اولین ماه رمضانیه که شما به جمع خانواده کوچیک ماه اضافه شدی . قربونت برم سال گذشته تو همین موقعه ها بود که منتظر بودیم کم کم من باردار بشم و شما خشگل خانم پیدا بشی. من وبابایی خیلی خوشحالیم که شما رو داریم. بابایی همیشه میگه خیلی دوست داره و جونشو واست میده منم همینطور جیگرم. دیروز اولین روز ماه رمضان بود من چون به شما شیر میدم روزه نمیگیرم .افطار خونه مامان بزرگ دعوت بودیم . این اولین افطاری با شما در امسال بود عزیزممممممممم لب تاب واسش یه مشکلی پیش اومده نمیتونم سایز عکسهارو کم کنم واسه همین فعلا عکس نمیتونم بزارم. راستی دیشب رفتم سراغ لباسهای مجلسیت وااااااااا دارند کم کم اندازه تنت میشن وبعضی هم کوچیک شدن . قربو...
20 تير 1392

روزگار ما

عزیزم دیروز ظهر بابایی ناهار اومد خونه که قبل از شروع ماه رمضون آخرین ناهار رو باهم باشیم امسال ماه رمضان من نمی تونم روزه بگیرم آخه شما هنوز شیر منو میخوری و من ضعف میکنم 16 ساعت روزه باشم من شمغول درست کردن کتلت شدم گفت وحید جان حواست به دخملی باشه بابایی هم شما رو گذاشت تو کریر . یه دفعه گفت بدو بیا نگاه کن داره چکار میکنه!!!!! اومدم دیدم شما هی عروسک جغجغه ای رو میگیری ول میکنی و هی از زیر عروسکها اونارو میگیرید و ول میکنید و هولشون میدید !!!! قربونت برم که میتونی خوب اشیا رو درک کنی و بگیری شب هم مامان جون زنگ زد گفت دایی مجید روزه بوده شام بیاید اونجا قبلش شما رو حمام دادم  و خودم هم یه دوش گرفتم بابایی گفت تا تو د...
19 تير 1392

موها پررررررررررررر

جمعه با مامان جون تصمیم گرفتیم موهاتو کوتاه کنیم که از این حالت برق گرفتگی دربیایی من بغلت کردم  مامان جون یواش یواش موهاتو چید بعدش دیدم هنوز نامرتبه خودم با همکاری زن دایی سهیلا دست بکار شدیم و مرتبش کردیم تاج خروسی آرایشگاه مامان جونی   اینم موهات که واست یادگاری جمعشون کردم بعداز آرایشگری مامان جون شبیه پسرها شدی هاااااااااااا ...
17 تير 1392

سردرد مامانی

چند روزیه من سر درد هام شروع شده دختری شنبه مامان جون رفته بود اهواز آخه داداشش از مکه اومده  بود منم حسابی سرم درد میکرد عصر بابایی که اومد یکم شما رو گرفت من یکم استراحت کردم آخه شما نمیزاری من بخوابم آخر شب بابایی واسه تغییر روحیه بردمون بیرون یکم ماشین سواری بعدش رفتیم خونه مامان جون  آخه هرروز صبح میاد بهت سر میزنه امروز صبح چون نبود .اونجا شما بی تابی کردی و بد قلقی واسه همین اومدیم خونه . به بابایی گفتم حواسش بهت باشه تا زود لباسهامو عوض کنم بیام بخوابونمت اومدم دیدم گذاشته شما رو روی تخت.و داری با عروسکهای بالا تخت بازی میکنی و دست و پا میزنی!!!! آخه دخمل الان وقته خوابه نه بازی؟؟؟؟؟  واسه مامان من فقط ...
13 تير 1392