آوینا خانمآوینا خانم، تا این لحظه: 11 سال و 24 روز سن داره

عشق مامان بابا آوینا

اولین خراب کاری

واسه اولین بار دخترم یه خراب کاری حسابی کرد. تو پارک تو بغلم بودی ظرف قندها هم کنارمون بود یه لحظه دیدم مشغولی ......بله دیگه قندهارو با پاهت ریخته بودی و کلی حال میکردی و با پاهات شوتشون میکردی   ...
5 آبان 1392

کیک نیم سالگی

عزیزم شش ماهگی یعنی اینکه نیم سال شمابزرگ شدی . قربونت برم خانم شدی و ناز .واسه همین مناسبت با  دایی حسن و دایی مجید و مامان جون رففتیم پارک و منم کیک نیمسالگیتو تو پارک آوردم و همونجا یه جشن کوچولو گرفتیم. یه دختر خانم کوچولو هم که با امیر علی دوست شده بود مهمان جشن ما هم شد   ...
5 آبان 1392

عکس

هربار که پوشکتو عوض مشکنم با زیرپاییت کلی حال میکنی وبازی چقد تو کثیف شدی واییییییییییییییییییییییییی مامانی تو چقد ازم عکس میگیری خخخخخخخخ این شکم منه ...مگه چیه!!!!!!!! ...
24 مهر 1392

بازهم عکس

آوینا دختر نازم و شیطنتهای جدید.............این که دست شماست میدونی چیه؟؟؟ این رابط دوربین که شده اسباب بازی شما!!!!!!!!!!!!!! قربون اون نگاهت مامانی خیلی شیرین شدی عزیزم و زیبا میخندی اینجا اومدیم پارک شام و واسه اینکه هوا سرد بود و رطوبتی و قبلش شما حمام کرده بودی اینجوری شدی   مامانی خیلی دوست دارم و هر روز زیباتر و شیرینتر از روز قبل میشی منو بابایی وقتی نگاهت میکنیم لذت میبریم و خداروهزاربار شکر میکنیم به داشتن نعمت زیبایی همچون تو ...
24 مهر 1392

6ماهگی

عزیزم 6ماهگینت مبارک باشه دیگه کم کم میتونی بشینی البته هنوز کامل نه ولی واسه چندثانیه میتونی خودتو نگه داری. تقریبا یکماه غذاخور شدی و غذارو خیلی دوست داری.هروقت غذا میبینی خیره میشی و میگی اومممممممممم اونوقت  آدم دلش واست میسوزه گاهی هم میگی مممممممم در کل داری شکمو میشی و از این موضوع خیلی خوشحالم که با غذاخوردنت خیلی مشکل ندارم از وقتی هم رفتم سرکار شما پیش مامان جون میمونی و خیلی دوستش داری و وقتی من از سرکار برمیگیردم دیگه طاقت نداری و بغلم میکنی محکم و میخوای بخوریم. قربونت برم که هرروز شیرینتر و بانمکتر میشی من عاشقتم و شیرینکاری هات داره بیشتر میشه. کم کم داری علاقه مند به تماشا کارتون و تبلیغ های تی وی میشی.گاه...
24 مهر 1392

هدیه روز کودک

بمناسبت روز کودک عزیزم واست یه استخر گرفتم و 100تا دونه توپ که وقتی میری خونه مامان جون سرگرم بشی.عزیزم روزت مبارک البته واکسن هم زده بودی و خدارو صدهزاربار شکر اصلا تب نداشتی قربونت برم.   ...
19 مهر 1392

واکسن 6 ماهگی

٤شنبه صبح یعنی دیروز با مامان جون اومدی اداره و رفتیم شما واکسن 6 ماهگی رو زدی . قد:63 وزن:6840 دور سر42 بعدش موندی پیش خودم که اگه بدحال شدیم مواظبت باشم و شیر بهت بدم. فربونت برم که اینقد صبوری میکنی و وقتی من نیستم بهانه نمیگیری. دیروز که اولین روز کاری من بود صبح مامان جون اومد خونمون که شما خواب زده نشی و من رفتم وقتی هم بیدار شدی بزور یکم شیر خشک خوردی و اصلا علاقه ای به گرفتن شیشه نداری.بعدش هم با مامان جون رفتید خونشون اونجا کلی بازی کزدی بعد لالا.بعدش که بیدارشدی دیگه نخوابیده بودی و اصلااااااااااا هم شیر نخوردی تا اینکه من 12 اومدم خونه .وقتی منو دیدی ایییییییینقد خوشحال شدی که نگو و هی بغلم میکردی و میبوئیدیم و میخوردیم ...
18 مهر 1392

180 روزگی

دیروز 180 روز از ورود فرشته زیبای زندگیمون به خانواده گرممون گذشت. خدایا شکرت واسه وجود این نعمت زیبات     و در این روز مامانی با ناراحتی بسسسسسسسسسسسسسسسسیار شروع بکار کرد. عزیزم میدونی چقد دوست دارم ولی مجبورم برم و شمارو تنها بزارم.البته تنها نیستی پیش مامان جون هستی.   هم شمارو دارم اذیت میکنم هم مامان جونو ،ببخشید عزیزان زندگی من. ...
17 مهر 1392

غذا غذاااااااااااا

امروز واسه شما واسه اولین بار فرنی درست کردم . اولش یکم بدقلقی کردی و بعدش خوردی بیشتر از اینکه قاشق میاد تو دهانت خوشت میاد تا از غذا     تو بازی هات هم سعی میکنی هرچی کنارته بندازی رو صورتت و بعد هن هن هن میکنی که نجاتت بدن و بعد میخندی ...
6 مهر 1392